تاريخ : یکشنبه هشتم مرداد ۱۳۹۶
 

در یکی از روستاهای کوهستانی " دیاربکر " ترکیه آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد ، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم .
دانش آموزان : آقا اجازه ، توت فرنگی چیه ؟
معلم : شما نمیدانید توت فرنگی چیه ؟
دانش آموزان : ما تابحال توت فرنگی نخورده ایم .

معلم فکری بنظرش میرسد و مقداری از خاک آن روستا را به یک موسسه کشت و صنعت در شهر " بورسا " فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه ..
آن موسسه در پاسخ میگوید که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد .

معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوت ه های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد .
و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت . و بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفته اید ، به پدر و مادرتان یاد بدهید ..
وقتی که توت فرنگی ها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و بمدرسه میاورید . برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت .

وقتی میوه ها رسیدند ، بچه ها آنها را در بشقابی گذاشته و بمدرسه میاورند .
معلم میپرسد که مزه شان چطور بود؟
بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم !!.


معلم میخندد و میگویید همه شما نمره کامل را میگیرید . میتوانید بخورید و آنها با ولعی شیرین توت فرنگی ها را میخورند .

بعد از دوسال از آن ماجرا ، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند ، در بازارهای محلی اشان، توت فرنگی میفروشند ..

معلم بودن یعنی این ....
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست ، شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد ...


برچسب‌ها: داستان ریاضی, داستان کوتاه

ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : شنبه هفتم مرداد ۱۳۹۶

ا🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
ا🌸🌿
ا🌸
یکی از افرادی که در زمینه‌ی حل مسئله و چگونگی آموزش آن تحقیقات فراوانی انجام داد، جورج پولیا ریاضیدان معروف مجارستانی است. وی علاوه بر اینکه یک آنالیزدان بزرگ است یکی از صاحب‌نظران در حوزه آموزش ریاضی به شمار می‌رود. از دیدگاه پولیا حل هر مسئله دارای چهار مرحله اساسی است:

1. فهمیدن و درک مسئله
2. تهیه یک طرح برای حل مسئله
3. اجرای طرح
4. بازنگری

پولیا در زمینه‌های مختلفی از ریاضیات مانند سریها، نظریه اعداد، آنالیز ریاضی، هندسه، جبر، ترکیبیات و احتمال فعالیت می‌کرد. او چند کتاب معروف دارد. ابتدا با گابور زگو یک کتاب در باب قضایا و مسائل آنالیز ریاضی نوشت. این کتاب، یک کتاب با مسائل دشوار و تحلیلهای دقیق در آنالیز ریاضی است. پس از آن پولیا تلاش زیادی به منظور شناسایی روشهای سیستماتیک حل مسئله برای کشف و ابداع بیشتر در ریاضیات انجام داد و نتیجه این تلاش‌ها به تالیف کتاب‌های زیر منجر شد:

1.چگونه مسئله را حل کنیم؟
2. خلاقیت ریاضی
3. ریاضیات و استدلال منطقی

کتاب چگونه مسئله حل کنیم او تاکنون به چندین زبان ترجمه شده و بیش از یک میلیون نسخه فروخته است. در ایران، این کتاب توسط احمد آرام و کتاب خلاقیت ریاضی او توسط پرویز شهریاری ترجمه شده‌اند.

به افتخار جورج پولیا سه جایزه به نام او وجود دارد؛

1. جایزه انجمن ریاضیات کاربردی و صنعتی (SIAM) به کارهای قابل توجه در زمینه ترکیبیات یا یک زمینه مورد علاقه دیگر جورج پولیا. این جایزه در سال 1969 در نظر گرفته شد.

2. جایزه انجمن ریاضی آمریکا برای مقالات برگزیده در آموزش ریاضی که این جایزه در سال 1976 وضع شد.

3. جایزه انجمن ریاضی لندن برای خلاقیتهای قابل توجه در ریاضی و یا سهم بسزا داشتن در پیشرفت ریاضیات انگلستان. این جایزه در سال 1987 وضع شد.

فرانک هرری (Frank Harary) ریاضیدان آمریکایی که از او به عنوان یکی از پدران نظریه گراف مدرن یاد می‌شود درباره پولیا چنین می‌گوید:

«بدون تردید، جورج پولیا قهرمان شخصی من به عنوان یک ریاضیدان است. او نه تنها یک نجیب‌زاده برجسته است، بلکه خود یک مرد مهربان و نجیب است؛ شور و شوق غم‌انگیزش، چشمک زدن چشمهایش، کنجکاوی فوق‌العاده‌اش، سخاوت او، پیاده‌روی پر انرژی او، دوستی واقعا گرم او، استقبال از بازیدکنندگان خانه‌اش و نشان دادن تصاویرش از ریاضیدانان بزرگ، اینها همه اجزای شخصیت شاد اوست. به عنوان یک ریاضیدان، عمق، سرعت، درخشش، تطبیق‌پذیری، قدرت و جهانی بودن او همه الهام‌بخش هستند. آیا راهی هم برای آموزش و یادگیری این صفات وجود دارد؟»

پولیا سرانجام در سپتامبر 1985 در سن 97 سالگی در شهر پالو آلتوی کالیفرنیا درگذشت.
🌿
🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿


برچسب‌ها: جورج پولیا, حل مسئله

ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : جمعه ششم مرداد ۱۳۹۶

🔘 داستان کوتاه

خانم معلم در دفتر تنها بود که پسر کوچکی آرام درِ دفتر را باز کرد و با لحن محتاطی او را صدا کرد.

خانم معلم او را شناخت، اما بدون آن که بخواهد نارضایتی خودش را به رویش بیاورد، گفت: تو در امتحان نمره 9 گرفتی.
تو تنها کسی هستی که نمرۀ قبولی نگرفته

پسرک با خجالت و در حالی که صورتش سرخ شده بود سرش را بلند کرد و گفت:
خانم معلم چِن ، می‌شود... می‌شود یک نمره به من ارفاق کنید؟

خانم چِن با عتاب مادرانه‌ای سرش را تکان داد و گفت: یک نمره ارفاق کنم؟!
این ممکن نیست. من طبق جواب‌هایی که در برگۀ امتحانت نوشته‌ای به تو نمره داده‌ام.

او اضافه کرد: نگران نباش. من که نمی‌خواهم به خاطر ضعفت در امتحان، تو را تنبیه کنم. تو باید در امتحان بعد تلاش بیشتری کنی و نمرۀ بهتری بگیری.

پسر با صدایی که نشان می‌داد خیلی ترسیده گفت: اما مادرم کتکم می‌زند.

خانم معلم ساکت شد. او آرزوی والدین را درک می‌کرد که می‌خواهند بچه‌هایشان بهترین نمره‌ها را کسب کنند و موفق باشند؛ از طرفی نمی‌توانست در برابر بچه‌های بازیگوشی که در امتحاناتشان ضعیف هستند، نرمش نشان دهد.

اما یک موضوع دیگر هم بود. او می‌دانست که کتک خوردن بچه‌ها هم هیچ کمکی به تحصیلشان نمی‌کند و حتی تأثیر منفی آن ممکن است آن‌ها را از تحصیل بازدارد.

نمی‌دانست چه تصمیمی بگیرد. یک نمره ارفاق بکند یا نه. او در کار خود جداً اصول را رعایت می‌کند. اما به هر حال قلب رئوف مادرانه هم داشت.

نگاهی به پسرک کرد. هنوز تمام تن پسرک از ترس می‌لرزید و به گریه هم افتاده بود.
عاقبت رو به پسرک کرد و گفت:

ببین!، این پیشنهادم را قبول می‌کنی یا نه؟

من به ورقه‌ات یک نمره «ارفاق» نمی‌کنم.
فقط می‌توانم یک نمره به تو «قرض» بدهم.

تو هم باید در امتحان بعدی 2برابر آن را، یعنی2نمره، به من پس بدهی. خوب است؟

پسرک با شادی گفت: چشم! من حتماً در امتحان بعدی 2نمره‌ به شما پس می‌دهم.

او با خوشحالی از خانم معلم تشکر کرد و رفت.
از آن پس برای این که بتواند در امتحان بعدی قرضش را به خانم معلم پس بدهد، با دقت زیاد درس می‌خواند.

تا این که در امتحان بعد نمرۀ بسیار خوبی کسب کرد. از طرف مدرسه به او جایزه‌ای داده شد.
از پسِ آن «درس» که خانم معلم به او داده بود، مقطع دبیرستان را با نمرات عالی پشت سر گذاشت و وارد دانشگاه شد.

او همیشه ماجرای قرض نمره را برای دوستانش تعریف می‌کند و از بازگویی آن همیشه هیجان زده می‌شود.
زیرا می‌داند که نمره‌ای که خانم معلم آن روز به او قرض داد، سرنوشتش را تغيير داد.

آن پسرک جوان اکنون جزو ده ثروتمند دنیاست... او " لی کا- شینگ " رییس بزرگترین کمپانی عرضه کننده محصولات بهداشتی و آرایشی به سراسر جهان است!


برچسب‌ها: داستان کوتاه

ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : جمعه ششم مرداد ۱۳۹۶
 

تا سال 1954، باور تمام دنيا بر این بود که انسان با توجه به محدودیت های فیزیکی که دارد، هیچگاه نخواهد توانست یک مایل را زیر 4 دقیقه بدود.

تا اینکه راجر بنستر در مسابقه ای، یک مایل را در کمتر از 4 دقیقه دوید.

از آن پس در مدت یکسال، حدود 20 هزار نفر، این رکورد را زدند و کم کم این کار به سطح دبیرستانها کشیده شد.

چه چیزی فرق کرد در عرض یکسال؟
هیچ چیز، جز یک کلمه
باور، باور به شدن، باور به امکان.

🌸باورتان را تغيير دهید تا زندگيتان تغيير كند.🌸


برچسب‌ها: باور

ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : دوشنبه بیستم آبان ۱۳۹۲



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : سه شنبه دوم مهر ۱۳۹۲



ارسال توسط محمد الباجی
خوزنیوز/ ضرغام فرامرزی (معلم غریبی ها و سادات حسینی) : اینجا بهانه ی ساخت سینما و هتل نداریم . شهر بازی و اتوبان هم نمی خواهیم . ما  به قیمت سکه و طلا و بورس هم نظری نداریم . ما را چه به سیاست داخل و خارج  و تمدن و ..... ما که نمی دانیم پیرو کدام مسول باشیم . تمام حرف ما اینه:

 «ما انسانیم ، بگذارید خوب یا بد زندگی کنیم»

بگذارید در ده کوچکمان بازی کنیم . در صحرای خدا و نیاکانمان بدویم . پدر و مادرمان را تا زمین های کشاورزی کوچکمان همراهی کنیم .  بگویم و بخندیم. ما بهشت دنیا را از شما نمی خواهیم . به گوشه ی مسجد کوچک ده مان راضی ایم .

ما را به حال خود واگذارید . کاری به رود کارونم نداشته باشید . زمین و کاشانه ام را از ما نگیرید . اگه نیازی داشتید هر چه خواستید بردارید ، ماها قدر مهمونهامو می دونیم و احترامشونو داریم. آخه خدای مهربون گفته ...

من میگم اینا را گرفتی خوب اشکال نداره ما که بخیل نیستیم و ادعایی نداریم  اما لااقل بزار به اون طرف رود بریم . بزار خوش باشیم . بدویم ، بازی کنیم و پدر و مادرامون به کارهشون برسن .

اون جاده ها که پدر بزرگ ها با دست خالی ساختنش را شما بردین زیر آب حالا... حالا ما چیکار کنیم . چقدر از عمرمونو پشت سد  شما باشیم و وایسیم تا یه لنج بیاد ..

باید چندتا از ما بچه کوچیک ها تو آب غرور و افتخار شما غرق بشیم . آخه شما که با هلی کوپتر میایی و میری ... نمی دونی جون ما بسته به این آب و خاکه ..

کاری ازتون نخواستیم . نخواستیم به فکر درس و مدرسه و هزینه ها باشین.

مثل بچه های اون ور آبی یا پایتخت و شهر بزرگ که نیستیم چیزهای بزرگ بزرگ بخوایم.

اصلا بهونه ی بزرگ ماها یه شیرینی کوچولوست، دوتا باشه خوبه یکشیم برا فردا .. اما پدر و مادرم میگن کی فردا رو دیده .... ماها آرزوهامون تا امروزه نه که پول بزاریم جدا واسه دانشگاه و ازدواج و خونه .... البته اینا را بزرگترهامون گفتن من که نمی دونم چی اند..

 ما که نخواستیم فقیر نباشیم . نخواستیم از کشورمون سهم بگیریم . ما فقیرها همیشه به کم قانعیم .

ما بچه کوچکیا الان اون دنیایم. درسته راحت شدیم و اینجا خدا یه قول هایی هم داده که با مال شما خیلی فرق می کنه.... اما بابت اون همه عذاب و اشک های پدر و مادرم و فامیل هام زود زود ازم نخواین ببخشمتون. اینجا دیگه نمی تونین یه آب نبات دستم بدین که  ببخشمتون....

راستی اینجا بچه کوچیک زیاده ، شهلا و شیلا و ژاله که پارسال اومدند کلی چیزای خوب خوب یادمون دادند . اونها مثل ما اینقدر کارونو دوست داشتن که هر چی از آبش می خوردند سیر نمی شدند . آدم ها وطن و جای خودشونو دوست دارن ، اگه چهار طرفمون را پر آب کنید باز هم دوستا و پدر و مادرمون نمیرن جای دیگه ..

راستی یه فرشته کوچلو تو درس ریاضی ازمون پرسید ، با سه هزار میلیارد چند تا پل کوچیک میشه ساخت ؟؟؟؟؟ (ناراحت)

 من نمی دونستم آخه نه ما و نه پدر و مادرامون سواد نداشتیم ... سوالاتوشونو شهلا و دوستاش دیدن گفتن خیلی سخت بودن و مال ما هم نیستن .. گفتن مال شماست تا بیایین اینجا تو این دنیا ... پول سد و نفت و گاز و منابع و در آمدها و خرج ها و... آخه من چه می دونم .. فقط  گفتند اگه خوب جواب ندین ، خیلی براتون بد میشه ..... (متفکر)

به ما که اینجا داره خیلی خوش میگذره ، دلم برا بچه ها و مردم سادات حسینی و غریبی ها می سوزه که هنوز اونجا پشت آب اند ... می بینمتون زوده زود .... بای بای. بای بای

بارها غم را در چهره ی مردم منطقه سادات و غریبی ها دیده ام .. به کدامین گناه ... کاش دست توانایی بود برای کمک به مردم و خلق.....

اینجا خودم غم کشیده ای بیش نیستم و جز دعا کردن کاری از دستم بر نمی آید . از طرف همه ی معلمین به خانواده های محترم و داغدار غریبی ها تسلیت می گوییم و آرزوی صبر  و ایمان قوی در این روز و شبهای ماه مبارک رمضان برایشان آرزومندم.
منبع:khouznews.ir


ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : شنبه پنجم مرداد ۱۳۹۲

در این مطلب یک مسأله خیلی ساده با یک جواب ساده تر بیان خواهیم کرد. با این حال دانش آموزان با آن به عنوان یک مسأله خیلی پیچیده برخورد می کنند! چرا؟ زیرا آن ها مسأله را از روش های روان شناسی و حل مسأله سنتی بررسی می کنند. بعد از این که شما مسأله را مطرح کنید ( بدون اینکه اشاره ای به جواب شگفت انگیز آن داشته باشید) دانش آموزان از راهی که معمول و مرسوم است و انتظار آن را می رود؛ با مسأله برخورد می کنند! اگر شک دارید امتحان کنید و این سؤال را از چند دانش آموز و حتی افراد با تحصیلات بالاتر بپرسید و نتایج را بررسی کنید. به یاد داشته باشید که آن ها را وادار نکنید که دنبال یک جواب زیبا بگردند.

ابتدا خودتان سعی کنید مسأله را حل کنید ( بدون اینکه به جواب زیر نگاه کنید) و مشاهده کنید آیا شما نیز به گروه « اکثریت حل کنندگان » سقوط خواهید کرد یا خیر؟

سوال :

« قرار است یک دوره مسابقه تک حذفی بسکتبال با 25 تیم شرکت کننده برگزار شود. چند بازی باید انجام شود تا اینکه یک تیم به عنوان قهرمان باقی بماند؟ »

یادآوری می کنیم که مسابقات تک حذفی به این صورت است که در هر مسابقه هر تیمی که ببازد از دور مسابقات حذف می شود.

برای نمونه؛ اکثر کسانی که در پی حل مسأله هستند، با شبیه سازی مسابقات آغاز خواهند کرد به این ترتیب که دو گروه 12 تیمی تشکیل خواهند داد که در دور اول با هم بازی کنند، در نتیجه در دور اول 12 بازی انجام خواهد شد و 12 تیم بازنده خواهند شد و از دور رغابت ها خارج خواهند شد. بنابراین 13 تیم باقی خواهند ماند که در دور دوم دو گروه 6 تیمی می شوند و 6 بازی انجام می شود ( پس تاکنون 18 بازی) و 6 تیم دیگر نیز حذف می شوند. پس 7 تیم باقی خواهند ماند و در دو گروه 3 تیمی ، 3 بازی خواهند داشت ( پس شد 21 بازی) که 3 تیم دیگر نیز حذف می شوند. پس تنها 4 باقی می مانند که در 2 گروه 2 تیمی بازی خواهند کرد (جمعاً 23 بازی ) که 2 تیم حذف و 2 تیم دیگر باقی می مانند. این دو تیم نیز که بازی فینال را برگزار خواهند کرد که در این میان یک تیم حذف می شود و یک تیم ( تیم برنده) یه عنوان قهرمان بازی ها معرفی خواهد شد. بنابراین کلاً در طول این رقابت ها 24 بازی انجام شده است.

روش بسیار ساده تری برای این مسأله وجود دارد که به طور معمول اکثر مردم به آن نمی رسند و آن این است که به جای تمرکز بر تیم های برنده ( همان طور که در بالا مشاهده کردید)، به تیم های بازنده متمرکز شویم. ما برای این منظور این سؤال کلیدی را مطرح می کنیم : « چند تیم بازنده از بین این 25 تیم شرکت کننده در دور رقابت ها، باید وجود داشته باشند تا نهایتاً یک تیم به عنوان برنده مطرح شود؟ » جواب این سؤال واضح است : 24 بازنده. سؤال طبیعی بعدی این است : چند بازی برای مشخص شدن 24 تیم بازنده نیاز است؟ طبیعتاً 24 بازی! بنابراین به همین سادگی به جواب مسأله رسیدیم.

پس از مشاهده جواب شگفت انگیز، بسیاری از مردم این سوال را از خودشان خواهند پرسید : « چرا من چنین فکری نکردم؟» جواب این است که این برخلاف انواع آموزش و تمریناتی که ما انجام داده ایم.کودکان را با این استراتژی که به مسائل از یک دیدگاه متفاوت با دیدگاه های معمول، نگاه کنند؛ آشنا کنیم تا شاید به نتایج مفیدی مانند این مورد دست یابیم. هیچ کس نمی داند که چنین استراتژی کارآمد خواهد بود یا نه؟! فقط انجام دهید و مشاهده کنید!


ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : پنجشنبه سیزدهم تیر ۱۳۹۲


ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : دوشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۲

داستانی شگفت انگیز از ادیسون!

داستانی شگفت انگیز از ادیسون!

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می‌کرد. این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است!
آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می‌کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می‌کند!!!
 پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می‌اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می‌برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله‌ها را میبینی؟!! حیرت آور است!!!

من فکر می‌کنم که آن شعله‌های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می‌دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می‌سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله‌ها صحبت می‌کنی؟!!!!!!
چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می‌لرزد و تو خونسرد نشسته‌ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می‌کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله‌های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

گردآوری: گروه سرگرمی سیمرغ
منبع: testiq.ir

برچسب‌ها: ادیسون, داستان ریاضی

ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : پنجشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۲

خاطرات یک دختر دانشجوی دم بخت! (طنز)

خاطرات یک دختر دانشجوی دم بخت! (طنز)

دوشنبه اول مهر:امروز روز اولی است كه من دانشجو شده ام. شماره ی كلاس را از روی برد پیدا كردم. توی كلاس هیچ كس نبود، فقط یك پسر نشسته بود. وقتی پرسیدم «كلاس ادبیات اینجاست؟» خندید و گفت:بله، اما تشكیل نمی شه(!)و دوباره در مقابل تعجبم گفت كه یكی دو هفته ی اول كه كلاس ها تشكیل نمی شود و خندید.
با اینكه از خندیدنش لجم گرفت، اما فكر كنم او از من خوشش آمده باشد؛ چون پرسید كه ترم یكی هستید یا نه. گمانم می خواست سر صحبت را باز كند و بیاید خواستگاری؛ اما شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زیاد نخندد!
***
دو هفته بعد، سه شنبه:امروز دوباره به دانشگاه رفتم. همان پسر را دیدم از دور به من سلام كرد، من هم جوابش را ندادم. شاید دوباره می خواست از من خواستگاری كند. وارد كلاس كه شدم استاد گفت:"دو هفته از كلاس ها گذشته، شما تا حالا كجا بودید؟" یكی از پسرهای كلاس گفت:«لابد ایشان خواب بودن.» من هم اخم كردم. اگر از من خواستگاری كند، هیچ وقت جوابش را نمی دهم چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زیاد طعنه نزند!
***
چهارشنبه:امروز صبح قبل از اینكه به دانشگاه بروم از اصغر آقا بقال سر كوچه كیك و ساندیس گرفتم او هم از من پرسید كه دانشگاه چه طور است؟ اما من زیاد جوابش را ندادم. به نظرم می خواست از من خواستگاری كند، اما رویش نشد. اگر چه خواستگاری هم می كرد، من قبول نمی كردم؛ آخر شرط اول من برای ازدواج این است كه تحصیلات شوهرم اندازه ی خودم باشد!
***
جمعه:امروز من خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را كه برداشتم، پسری گفت: خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم كه فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس و كارش پرسیدم و بعد گفتم كه قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ كرد و گفت نه و تلفن را قطع كرد. گمانم باورش نمی شد كه قصد ازدواج داشته باشم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم خجالتی نباشد!
***
سه هفته بعد شنبه:امروز سرم درد می كرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تمام مدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. این دفعه كه به مغازه اش بروم می گویم كه قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره از بلاتكلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم گیر نباشد!
***
سه شنبه:امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت كه حالا نباید به فكر ازدواج باشم. گفت كه می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی كه او نخواهد ازدواج كند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فكر كنم داشت امتحانم می‌كرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم به من اعتماد داشته باشد!
***
چهارشنبه:امروز یكی از پسرهای سال بالایی كه دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهی كرد، من هم بخشیدمش. به نظرم می‌خواست از من خواستگاری كند، چون فهمید من چه همسر مهربان و با گذشتی برایش می‌شوم؛ اما من قبول نمی‌كنم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم حواسش جمع باشد و به كسی تنه نزند!
***
جمعه: امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفم بایستم. گفته بودم كه تا قصد ازدواج نداشته باشد جواب تلفنش را نمی دهم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم مسئولیت پذیر باشد!
***
دوشنبه:امروز از اصغرآقا بقال 2 تا كیك و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسید چند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هایش كه تو هم رفت فهمیدم كه غیرتی است. حالا مطمئنم كه او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم غیرتی نباشد، چون این كارها قدیمی شده!
***
پنچ شنبه:  امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من هم تلفن را قطع كردم. با او هم ازدواج نمی كنم؛ چون شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم هی مرا امتحان نكند!
***
دوشنبه:  امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش كرد. خیلی ناراحت شدم گریه هم كردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواج نمی كنم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم وفادار باشد!
***
شنبه:  امروز یك پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال كردم خواهرزاده اش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد كه اصغرآقا زن و بچه دارد. خوب شد با او ازدواج نكردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم زن دیگری نداشته باشد!
***
یكشنبه: امروز همان پسری كه روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم كه دیر یا زود از من خواستگاری می كند. كمی كه من و من كرد، خواست كه از طرف او از دوستم "ساناز" خواستگاری كنم و اجازه بگیرم كه كمی با او حرف بزند. من هم قبول نكردم. شرط اول من برای ازدواج این است كه شوهرم چشم پاك باشد!
***
ترم آخر :  امروز هیچ كس از من خواستگاری نكرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اكبرآقا مكانیك بشوم...
منبع:سیمرغ

برچسب‌ها: طنز دانشجویی

ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۲

داستان زیبای مترسک از جبران خلیل جبران

داستان زیبای مترسک از جبران خلیل جبران
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای؟

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟
 پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

جبران خلیل جبران


ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : سه شنبه بیستم فروردین ۱۳۹۲

داستان بسیار زیبای پدری که تا دیروقت کار می کرد!!

داستان بسیار زیبای پدری که تا دیروقت کار می کرد!!
مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود...

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر كار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید كه در انتظار او بود.
- بابا! یك سوال از شما بپرسم؟
- بله حتماً. چه سوال؟
- بابا شما برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت كار چقدر پول می‌گیرید؟
- اگر باید بدانی می گویم. 20 دلار.
- پسر كوچك در حالی كه سرش پایین بود، آه كشید. بعد به مرد نگاه كرد و گفت: می‌شود لطفا 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود كه پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فكر كن كه چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز كار می كنم و برای چنین رفتارهای كودكانه ای وقت ندارم.
پسر كوچك آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد. بعد از حدود یك ساعت مرد آرامتر شد و فكر كرد كه شاید با پسر كوچكش خیلی خشن رفتار كرده است. شاید واقعا او به 10 دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است. بخصوص اینكه خیلی كم پیش می آمد پسرك از پدرش پول درخواست كند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر بیدارم.
- من فكر كردم پاید با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی كردم. بیا این هم 10 دلاری كه خواسته بودی.
پسر كوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشكرم بابا
بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسكناس مچاله بیرون آورد.
مرد وقتی دید پسر كوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینكه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پئل كردی ؟
بعد به پدرش گفت : برای اینكه پولم كافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم. آیا می‌توانم یك ساعت از كار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم

منبع: zarbolmasal.com


ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : پنجشنبه دوم آذر ۱۳۹۱

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..

..



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : شنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۱

«اواريست گالوا» (Evariste Galois) در 25 اکتبر سال 1811 در «بورگلاراين» (Bourg la Reine) در نزديکي شهر پاريس فرانسه متولّد شد. پدرش «نيکلاس گابريل» (Nicolas Gabriel) جمهوريخواه و رئيس حزب ليبرال دهکده‌شان بود و مادرش، «آدلايد ماري»(Adelaide Marie)  دختر يک مشاور حقوقي بود و طرفدار تعليم و تربيت مذهبي و سنتي بود.

«گالوا» که برای توسعه تکنیک های جدید حل معادلاتی که امروزه به نام «نظریه گروه» معروف است، تلاش بسیار کرد. از ریاضیدانان هم عصر با او می توان «آبل» را نام برد. او نشان داد که معادلات کلی درجه پنجم و معادلات چند جمله ای با درجات بالاتر در تعداد متناهی و عملیات منطقی قابل حل شدن نمی باشد و ریشه آن به دست نخواهد آمد.


«گالوا» یک مقاله که شامل مهم ترین نتایج به دست آمده از تحقیقاتش بود را به «کوشی» (Cauchy) داد، بدون آن که رو نوشتی از آن برای خود نگه دارد و «کوشی» آن را گم کرد. وقتی «گالوا» مقاله اش را برای دریافت جایزه آکادمی ریاضی ارائه کرد، «فوریه» (Furier) مقاله را برای بررسی های بیشتر به خانه برد. اما در فاصله زمانی بسیار کوتاهی درگذشت و این مقاله گم شد. «گالوا» نسخه دوم مقاله اش را به آکادمی فرستاد. این بار قضاوت درباره مقاله، بر عهده «پواسون» ((poisson بود. «پواسون» دومین مقاله را که شامل نتایج مهمی درباره نظریه گروهها بود خواند.

هنگامی که «پواسون» مقاله «گالوا» را مطالعه کرد، در حاشیه یکی از برهان های «گالوا»، یادداشتی به این مضمون نوشت: «برهان این هم ناکافی است اما بنابر بخش 100 از مقاله آقای «لاگرانژ»، «برلین»، 1771، درست است». چه اتفاقی افتاده بود؟ مگر می شود برهان یک قضیه، ناکافی اما درست باشد؟ «گالوا» در یادداشتی دست نویس به «پواسون» پاسخ داد: «اثبات خواهد شد». شاید منظور «گالوا»، چیزی شبیه به «آن بماند تا ببینیم» بوده است. با این حال منظور گالوا این بوده است که «لطفاً به بررسی بقیه قسمت های مقاله بپردازید تا من برهان را در آینده کامل کنم.» اما «پواسون» در گزارش خود به آکادمی از مقاله «گالوا» به عنوان یک کلّیت یاد کرده و می نویسد: «ما تمام کوشش خود را برای درک برهان آقای «گالوا» به کار بردیم، اما استدلال های ایشان به اندازه کافی روشن نیست و به اندازه کافی پرورانده نشده اند تا ما بتوانیم درباره درستی آنها قضاوت کنیم ...» «پواسون» امیدوار بود که «گالوا» به اصلاح و توسعه کار عرضه شده خویش بپردازد تا بتواند برهان کاملتری را به آکادمی ارائه دهد. اما «گالوا» می دانست که برهان هایش درست هستند و به علاوه، دانش و درک او از جبر، بسیار فراتر از دانش کسانی است که مقاله او را داوری می کنند. واقعیت نیز همین بود که داوران آکادمی، دانش و توانایی فهمیدن استدلال های «گالوا» را نداشتند. از طرف دیگر، سن کم «گالوا» که در آن زمان فقط 19 سال داشت و مواجه شدن داوران با دست نوشته ای نا مفهوم و همچنین اعتقادات ضد دولتی «گالوا»، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا مقاله «گالوا» مورد تأیید آکادمی علوم پاریس قرار نگیرد. به طوری که «پواسون» در انتهای گزارش خود به آکادمی می نویسد: «به صورتی که در حال حاضر مقاله به آکادمی ارائه شده، نمی توانیم تصویب آن را به شما توصیه کنیم.» و این یعنی مقاله «گالوا» رد شده است. پس از رد شدن مقاله توسط «پواسون»، «گالوا» به شدت ناراحت و تلخ کام شد و بعد از آن برای پروراندن مقاله خود و قابل فهم تر ساختن آن چنانکه پواسون می خواست، ابداً هیچ کوششی نکرد. ولی در آن زمان فهم آن ناممکن بود.

زندگینامه «گالوا» بسیار غم انگیز است، در دوم جولاي 1829 پدر «گالوا» بعد از يک اختلاف سياسي با کشيش دهکده، اقدام به خودکشي کرد. خود او نیز مرتبا در امتحانات مدرسه شکست می خورد در حالیکه کاملا روی خواندن هندسه «لژاندر» متمرکز شده بود. در سال 1830 در آزمون ثبت نام مدرسه مقدماتی معلم فیزیک «گالوا» (PECLET) برای نابغه جوان نوشت: «او می داند که هیچ چیز قطعی نیست من میگویم که این دانش آموز تواناییهای ریاضی زیادی دارد. این قضیه من را واقعا متحیر کرده است. با قضاوت از روی تست او مشخص شد که او پسر کوچک باهوشی است یا آنکه دارای استعدادهای یافت نشده است که من آنها را تشخیص دادم و پیدا کردم هر چند که به طور عادی غیر ممکن بود».

«گالوا» هم چنین موفق به کسب پذیرش از پلی تکنیک، نه یک بار بلکه دوبار شده بود! در طول اولین بار از این امتحانات «گالوا» خشم خود را بابت بی نتیجه ماندن سوال های پوچ و بی محتوایش، با پرتاب کردن پاک کن نشان داد.

هم چنین «گالوا» بدبختی هایی که از داشتن کارش سبب می شد را نه تنها نادیده می گرفت، بلکه کاملا با دیدن آنها انرژی برای ادامه کارش پیدا می کرد.

در سال 1824، «چارلز دهم»، جانشين «لوئي هيجدهم» شد. در سال 1830 انتخابات زيادي انجام گرفت که اکثريت را به گروه‌هاي مخالف داد. «چارلز» با تعويض قدرت مواجه شد و در اين حال دست به کودتا زد. در 25 جولاي فرمان رسوا کننده خود عليه آزادي مطبوعات را صادر کرد. مردم در حالي نبودند که اين حرفها را بپذيرند و سر به شورش برداشتند و اين شورش سه روز به طول انجاميد که در نتيجه‌ي آن «فيليپ دوک اورلئان» به پادشاهي رسيد. در طول اين سه روز، در حالي که دانشجويان پلي‌تکنيک تاريخ را در خيابان‌ها مي‌ساختند، «گالوا» و دانشجويان همکلاس‌اش توسط «گين يو» (Guignault) رئيس دانشسرا زنداني شده بودند. «گالوا» خشمگين شد و بلافاصله نامه‌ي تندي عليه وي در مجلّه (Gazette des Ecoles) همراه با نام کامل خود نوشت. سر دبير امضاي وي را حذف نمود و «گالوا» به لحاظ نوشتن نامه‌ي بي‌امضا اخراج گرديد.

«گالوا» همیشه به سیاست نیز علاقه داشت، به طوریکه به توپخانه گارد ملّي که تشکيلاتي جمهوريخواه بود پيوست. بعد از مدّت کوتاهي افسران آن به دليل دسيسه چيني دستگير شدند اما توسط هيئت منصفه تبرئه گرديدند. توپخانه به دستور شاه منحل گرديد. در نهم ماه مه ضيافتي به اعتراض برپا شد که به اقدامات شورشي بيشتري منجر گرديد. «گالوا» در حالي که چاقوي بازي در دست داشت، جامي به سلامتي «لوئي فيليپ» بلند کرد. دوستان او اين کار را تهديدي عليه جان شاه تلقّي کرده، به شدّت ابراز احساسات کردند به طوري که رقص‌کنان به خيابان ريختند. روز بعد «گالوا» دستگير شد و در محاکمه به همه چيز اعتراف کرد اما مدعي گرديد که سر سلامتي در واقع براي شاه بود «چنانکه او خائن از آب دربيايد»، در اين موقع سروصداي زياد، مانع شنيدن آخرين عبارت شده است. هيئت منصفه او را تبرئه کرد و در روز پانزدهم ژوئن آزاد شد.

در چهاردهم جولاي «گالوا» در حالي که لباس توپخانه منحل شده را پوشيده، چاقو و تفنگي نيز حمل مي‌کرد در رأس تظاهرات جمهوريخواهي ظاهر شد. او در محلّ «پون‌نوف» به اتّهام پوشيدن غيرقانوني يونيفورم دستگير شد و به شش ماه حبس در زندان سنت‌پلاژي محکوم گرديد. اما مدّت کوتاهي در رياضيات خودش کار کرد سپس در شايعه بيماري وباي سال 1832 به يک بيمارستان منتقل گرديد و به زودي با قيد التزام آزاد گرديد.

همراه با آزاديش، او اوّلين و تنها عشقش را با يک خانم به نام «استفاني د» (Stephanie D) تجربه نمود. نام خانوادگي او نامعلوم است و در نسخه‌هاي خطّي از «گالوا» که اسمش پاک شده، نوشته شده است. در اين ميان پرده، اسرار زيادي نهفته است که داراي تأثير قاطعي در رويدادهاي بعدي است. بقاياي نامه‌ها نشانگر آن است که «گالوا» از جانب دختر، طرد شده و او وي را در حالت بدي رها نموده است. در فاصله‌اي نه چندان دور، «گالوا» ظاهراً به خاطر رابطه‌اش با دختر مزبور، به دوئل خوانده شد. اين بار نيز کم و کيف ماجرا در اسرار پنهان مي‌شود. طرز فکر ديگري حاکي است دختر مزبور به عنوان وسيله‌اي جهت حذف يک مخالف سياسي در يک اقدام ساختگي ظاهراً شرافتمندانه به کار گرفته شد. در تقويت اين مطلب، «الکساندر دوما» (Alexadre Duma) در کتاب خاطراتش روشن مي‌سازد که يکي از طرف‌هاي متخاصم «پشو دربنويل» (Pecheux D'Herbinville) بود اما «دالماس» (Dalmas) شواهدي از گزارش پليسي را مي‌آورد که در آن گزارش شده است که مبارز ديگر جمهوريخواهي، ظاهراً از دوستان انقلابي «گالوا» بود و دوئل دقيقاً هماني بود که اتّفاق افتاده بود.

و اين نظر از کلمات خود «گالوا»، درباره موضوع مزبور استنباط مي‌شود:

"من از ميهن‌پرستان و دوستان خود تقاضا مي‌کنم که مرا به خاطر مرگي غير از شهادت در راه ميهنم ملامت نکنند. من قرباني زني عشوه‌گر مي‌شوم. در غوغايي تأسّف‌برانگيز، زندگي من نابود مي‌شود ... براي آنهايي که مرا کشتند، طلب آمرزش مي‌کنم چرا که آنها از ايمان و عقيده خوبي برخوردار بودند."

در همان روز، بيست‌و‌نهم ماه مه، در شب دوئل، او نامه‌ي معروف خود را به دوستش «آگوسته شواليه» (Aguste Chevalier) نوشت و کشفيّات خود را در اين نامه خلاصه کرد که بعدها توسّط «شواليه» در «روو انسيکوپديکي» (Revue Encyclopedique) به چاپ رسيد. در اين نامه، او ارتباط بين گروه‌ها و معادلات چندجمله‌اي ها را مطرح کرده و بيان مي‌کند که معادله‌اي به وسيله راديکال‌ها قابل حل است که گروه آن حل‌پذير باشد. او هم چنين ايده‌هاي زياد ديگري در مورد توابع بيضوي و انتگرال‌گيري از توابع جبري و خيلي چيزهاي ديگر را مطرح کرد که به لحاظ پيچيدگي و رمزي بودن، استنباطشان بسيار مشکل است. اين نوشته از بسياري جهات، سند تأثّرانگيزي که با خطّ بد و درهم‌‌وبرهم در حاشيه‌ي آن نوشته‌شده‌است:

«من وقت ندارم».

دوئل با طپانچه در فاصله 25 متري بود. «گالوا» از طرف شکم گلوله خورد و بر اثر تورّم، روز بعد در سي‌ويکم ماه مه درگذشت. او از انجام مراسم مذهبي توسّط کشيش امتناع می ورزيد و در دوم ژوئن 1832 در محلّ عمومي در گورستان «مونـت‌پارنـاس» (Mont parnasse) دفن گرديد.

شهرت «گالوا» 14 سال پس از مرگش آغاز شد. به طوری که در حال حاضر یکی از بزرگترین ریاضیدانان خلاق تمام عصرها به شمار می آید. او زنده نماند تا به گسترش عمیق تر کاربردها و توسعه نظریه خود که بعدها «نظریه گالوا» نام گرفت، بپردازد. «نظریه گالوا» امروزه یکی از مباحث مهم و پرکاربرد «جبر مجرد» و «نظریه گروه ها» است. حتی امروز، ریاضیات در اثر حادثه غم انگیزی که برای او روی داده است، احتمالاً بضاعت کمتری دارد.

او عقیده داشت: «من برای دانشمند شدن چیزی کم دارم و بنابراین قلب من آرزوئی دارد که مغز من قادر به انجام آن نیست



ارسال توسط محمد الباجی



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : شنبه هشتم مهر ۱۳۹۱



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : چهارشنبه بیست و نهم شهریور ۱۳۹۱



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : دوشنبه بیست و هفتم شهریور ۱۳۹۱
حسین پناهی و معلم ریاضی !

روی دیوار بهزیستی نوشته بود :

" شیر مادر و مهر مادر جایگزین ندارد "

شیر مادر نخورده ، مهر مادر پرداخت شد

پدر یک گاو خرید و من بزرگ شدم

اما هیچ کس حقیقت مرا نفهمید

جز معلم ریاضیم که میگفت : " گوساله بتمرگ "

زنده یاد حسین پناهی



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۱

 

عید فطر رو به همه مسلمانان به خصوص همه شما ریاضی دوستان عزیز تبریک میگم.... 



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱

 دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود
"استاد پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟
کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟
دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟
برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت با این وصف خدا وجود ندارد.
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند.
استاد پذیرفت.
دانشجو از جایش برخاست و از همکلاسی هایش پرسید :آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟
همه سکوت کردند.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟
همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱

مي گويند ميريلين مونرو يكي از بازيگران هاليوود در نامه اي به آلبرت انيشتين چنين نوشت : فكرش را بكن كه اگر من و تو با هم ازدواج كنيم بچه هايمان با زيبايي من و هوش و نبوغ تو چه محشري ميشوند!!!!!

آقاي انيشتين هم نوشت ممنون از اين همه لطف و دست و دلبازي شما ؛ به واقع هم كه چه غوغايي مي شود ! ولي اين يك روي سكه است ولي فكرش را بكنيد كه اگر قضيه بر عكس شود چه رسوايي بزرگي بر پا ميشود.



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۳۹۱
حضرت علی (ع) می فرمایند:

الهی کفی بی عزا" ان اکون لک عبدا" و کفی بی فخرا" ان تکون لی ربا :

خدایا این عزت مرا بس که بنده توهستم و فخر و مباهاتم همین بس که

تو پروردگار منی.



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۱

یکى از زیباترین داستان‌هاى واقعى

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت‌هاى اولیه، مطابق معمول به دانش‌آموزان گفت که همه  آن‌ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آن‌ها قائل نیست. البته او راست نمی‌گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش‌آموز همین کلاس بود. همیشه لباس‌هاى کثیف به تن داشت، با بچه‌هاى دیگر نمی‌جوشید و به درسش هم نمی‌رسید. او واقعاً دانش‌آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره  قبولى نداد و او را رفوزه کرد. 

 امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می‌یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال‌هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی‌ببرد و بتواند کمکش کند.



ادامه مطلب...
ارسال توسط محمد الباجی



ارسال توسط محمد الباجی
 
تاريخ : جمعه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۰
الحب والجنون كانا صديقين قديمين ، نشبت بينهما معركة خرج منها الحب بفقدان بصره فأصبح الحب أعمى 000
بعد ذلك إجتمعا للمحاكمة ، وبعد المداولة والتحقيق قرروا أن يعاقبوا الجنون على جريمته بأن يقود الحب مدى الحياة !!

و اما ترجمه....

عشق و جنون دوتا رفیق دیرینه بودن ٬ یه دعوا بینشون پیش اومد که به سبب اون چشم عشق آسیب

 دید و از اون موقع عشق کور  شد۰۰۰

بعداز شکایت رفتن دادگاه ٬ پس از کلی تحقیق و بازرسی ٬ حکم دادگاه این بود که جنون باید تا آخر

 عمر عشق رو همراهی کنه!!!



ارسال توسط محمد الباجی

اسلایدر